برگهايی از دفتر خاطرات يک فاحشه - قسمت سوم ۱۴ / ۲ / ۱۳۸۳
سلام ، مطلب اين دفعه قسمت سوم برگهايی از دفتر خاطرات يک فاحشه است ، اگه شما از ابتدا اين داستان رو نخوندين ، ميتونين در مطالب قبلی من که زير اين مطلب قرار داره ، ابتدای اين داستان رو بخونين و بعد بياين اين قسمت جديد رو بخونين .
---------------------
من و مژگان تنها شده بوديم و هيچ پولی هم نداشتيم ، چون قبل از اينکه ما رو تو کيسه بکنن ، هر چی پول داشتيم رو گرفتن ، از شهر خودمون هم خيلی دور بوديم ، اون وقت شب همه جا ساکت و وحشتناک بود ، نميدونستيم بايد چی کار کنيم ، مژگان ميگفت که بهتره بريم کنار جاده اصلی واستيم شايد ماشينی اومد و ما رو سوار کرد . برای همين به سمت جاده ای که از شهر خارج ميشد راه افتاديم ، حدود ۲ ساعت پياده دفتيم تا رسيديم به اون جاده ، ساعت حدودای ۵ بامداد بود و ما همين طور کنار جاده راه ميرفتيم ، هر از گاهی يک ماشين رد ميشد و بوقی برای ما ميزد ، وقتی ميفهميد که ما ميخوام از بندر عباس به مشهد بريم ، راهشو ميگرفت و ميرفت ، ديگه داشتيم نااميد ميشديم ، خسته و کوفته بوديم که يک تريلی اومد و برای ما نگه داشت ، وقتی از مقصدمون با خبر شد و همچنين وقتی فهميد که ما هيچ پولی نداريم گفت که اون هم مسيرش مشهد و به يک شرط ما رو سوار ميکنه و شرطش هم اين بود که ما يک جوری در راه خستگی رو از تنش در بياريم و يا به زبون ساده تر يه حالی بهش برسونيم .
من اولش مخالفت کردم ، ولی مژگان گفت که اصلا تو کاريت نباشه و نميزارم به تو حتی دست بزنه و گفت اين تنها شانس مايه ، ولی بازم من مخالفت کردم که مژگان به زور منو سوار کرد ، راننده تنها بود و شوفر نداشت و ما رفتيم جلو نشستيم و همين که ماشين راه افتاد ، من از فرط خستگی خوابم برد ، وقتی چشمامو باز کردم ديدم که ماشين واستاده و ساعت حدود ۱۰ است ، دور و برم نگاه کردم و ديدم کسی نيست * که ديدم صداهايی جيغ مانند از عقب مياد ، تريلی طرف يک حالتی داشت که پشته صندلياش حالت تخت خواب بود ، تازه اومدم سرمو برگردونم که راننده از پشت دستشو گذاشت روی سينه هام و شروع کرد به مالوندن ، اصلا انتظار همچی کاری رو نداشتم که يک دفعه صدای مژگان اومد و با داد گفت : عوضی مگه قرار نبود به اون کار نداشته باشی و راننده هم بيخيال شد ، سرمو برگردونندم که ديدم مژگان و راننده به صورت لخت تو بغل هم هستند و راننده مشغوله ، وقتی چشمم به چشم مژگان افتاد از خجالت سرشو برگردوند طرف ديگه ، حالم داشت به هم ميخورد از اين که چقدر بعضی ها بی شرفن و چقدر بعضيها بد بخت .
يک نيم ساعت بعد ماشين راه افتاد ، البته اينو بگم که راننده ماشينو به جاده خلوت و پرتی آورده بود ، راه افتاديم کم که رفتيم راننده نگه داشت و گفت که من و مژگان بريم در قسمت بار و در جايی پنهان شويم ، چون داشتيم به پليس راه ميرسيديم ، ما هم رفتيم در جايی که فقط ميگی برای پنهان کردن آدم ساخته شده بود مخفی شديم . من ديگه در راه اصلا با مژگان حرف نزدم ، اون هم همين جور بيشتر تو فکر بود و يکبار به حال خودش شروع کرد به زار زار گريه کردن ، واقعا حق داشت چون هيچوقت انسانی پيدا نميشد که بدون هيچ چشمداشتی دو دختر رو از بندر عباس تا مشهد مفت ببره . شب شد و راننده ماشين رو در محلی ساکت و خولت نگه داشت و موقع خواب مژگان بيچاره رو صدا کرد تا با هم همبستر بشن ، وقتی مژگان ميخواست بره برگشت و به من گفت : که به خدا از روی اجبار اين کارو ميکنم و رفت . دوباره صبح شد و ماشين راه افتاد ديگه به مشهد نزديک شده بوديم و آخرين پليس راهها بود ، که گفتن بايد ماشين رو بگردن ، البته ما جامون جوری بود که راننده مطمئن بود ديده نميشيم ، ولی نميدونم اون مامورها چه طوری تونستن مارو پيدا کنن ، بله ماشين توقيف شد و ما هم در بازداشتگاه همون پليس راه بازداشت شديم ، البته به اضافه راننده . نميدونم چقدر اونجا بوديم ، ولی فکر ببيشاز ۱۲ ساعت بود که در بازداشتگاه باز شد و مردی حاجی مانند با کلی ريشو و تسبيح وارد شد و اول ما رو يه نگاهی کرد و گفت : دو دختر فراری در قسمت بار يک تريلی ، جالبه ، ميدونين که ما ميتونيم شما رو ببريم بديم به کانونی جايی يا اونا شما اينقدر نگه ميدارن تا به گه خوردن بيفتين و يا هم برميگردونتون پيش خانواده هاتون ، ولی يک راه حل بهتر است ، که شما ميتونين همين فردا آزاد بشين و تازه ما شما رو با ماشين عقديتی سياسی هم ميبريم تا ديگه کسی جرات گير دادن به شما دخترهای خوشگل رو نداشته باشه و هر جا هم خواستين پيادتون ميکنيم .
مژگان پرسيد که اين راه حل دوم چيه . که اون مرده گفت يعنی شما نميدونين ، راه حل دوم اينه که شما با ما امشبو تا صبح صفا کنيم ، اينو که گفت برق تمام وجود منو گرفت ، اصلا نميتونستم باور کنم که کسی با اين حاضر مومن گونه تا اينقدر پست باشه ، منو مژگان اولش امتناع کرديم ، ولی اون حاجيه يکی تو گوش مژگان زد و گفت فکر کردين دسته خودتونه ، همينکه گفتم و بعد دو تا سرباز رو صدا زد و اونا اومدن ما رو بردن ، هرچی مژگان اون موقع داد زد که من اينکاره نيستم و اونا هر بلايی ميخوان سر خود مژگان بيارن ، تو گوشش نرفت و من رو هم بردن ، ترس عجيبی گرفته بودم ، اصلا فکر نميکردم کارم به اينجا بکشه ، منی که به اميد يک زندگی بهتر از خونه لعنتی فرار کرده بودم ، حالا داشتم به سمت تباهی ميرفتم ، خلاصه ما رو به اتاقی ديگه ای بردن و اون دو سرباز ، به اضافه خود حاجی اومدن و حاجی هم در رو قفل کرد ، هر چی داد ميزديم هيچ فايده ای نداشت اون دو تا سرباز به صورت وحشيانه ای شروع کردن به در آوردن لباسهای مژگان و خود حاجی هم اومد سراغه من ، دستی به صورت کشيد و روسريمو در آورد ، هر چی قسمش دادم که اينکارو با من نکنه ، فايده نداشت ، ديدم اينطوری فايده نداره به سمتش حمله ور شدم ، که يکی از اون سربازها با باتوم محکم زد پشت پام و من هم افتادم زمين و از درد با خودم پيچيدم ، مژگان که اين صحنه رو ديد ، اون هم به طرف حاجی حمله ور شد و صورت حاجی رو پنگول کشيد که باعث شد صورت حاجی خونی بشه ، حاجی هم کمربندشو در آورد و به جون مژگان افتاد و اون يکی از سرباز ها هم با باتوم افتاد به جون مژگان ، بعد که حسابی مژگان رو زدن ، دو تا سربازها اونو کشون کشون از اون اتاق بيرون بردن ، حاجی هم اومد بالای سرم و شروع کرد به در آوردم لباسام ، اصلا نميتونستم باور کنم ، ولی حالا من خودمو به صورت لخت در دستان يک آدم حيوون نما ميديدم ، ولی اون اصلا عين خيالش نبود و با دست شروع کرد به مالنودن تمام بدنم ، داشتم گريه ميکردم و قسمش ميدادم ، ولی هيچ فايده نداشت ، حاجی شروع کرد به درآوردن لباساش ، منو تو بغل گرفت و تن پر مو و کثافتشو به تن لطيف من ميماليد ، يه کم که گذشت شورتشو هم در آورد و منو خوابوند و شروع کرد کيرشو مالوندن به صورتم ، و اشکامو با کيرش پاک کرد ، ولی من بازم داشت گريه ميکردم که اون کيرشو کرد تو دهنم و بهصورت وحشيانه تا ته کرد تو دهنم ، داشت حالم به هم ميخورد ، سرمو برگردوندم و بالا آوردم ، حاجی که اينو ديد از ساک زدن من منصرف شد و بدون معطلی کيرشو کرد تو کسم ، سوزش بدی در کسم حس کردم و فهميدم که پرده بکارتم پاره شده ، حاجی کيرشو کشيد بيرون و خونه از کسم راه افتاد ، همون موقع به سربازاش گفت که بچه ها اين باکره بود و دوباره کارشو شروع کرد ، ديگه گريه نميگردم و ديگه برام فرقی نداشت که دارن باهام چی کار ميکنن ، چون ديگه آب از سرم گذشته بود .
اينقدر در حين کرده شدن بيحال شده بودم که خوابم برده بود و وقتی چشمامو باز کردم ديدم تو بازداشتگاهم و از مژگان خبری نبود . خيلی گرسنم بود ، چون از ديروز هيچی نخورده بودم ، يک حس عجيبی داشتم ، يک حالت در قسمت کسم بود ، ميدونستم که به خاطر اين است که پرده ديگه ندارم ، داشتم ديوونه ميشدم ، دلم به حال مژگان ميوسخت ، چون به خاطر من اينقدر کتک خورده بود ، و حالا هم هيچ اثری ازش نبود ، شروع کردم به داد و فرياد زدن ، که يکی از همون نگهبانهای ديشبی اومد و در بازداشت گاه رو باز و کرد و اومد به من گفت چه کرگته ، که من هم گفتم مژگان رو کجا بردين ، اولش نخواست جواب بده ، ولی اينقدر قسمش دادم که بگه تا اينکه گفت همون صبح زود فستادنش به کانون ، اينو گفت و رفت ، واقعا ناراحت شدم ، چون هميشه می گفت که اگه سرو کارش به کانون بکشه ، حتما خودکشی ميکنه ، مطمئن بودوم که ديگه اونو نميدونم و الان هم ديگه نميدونم کجای و چه بلايی سرش در اومده ، واقعا وقتی مملکتی به حق زن و دختر و حتی حق حقوق دخترهای فراری توجه نميکنه ، خب معلوم که همين جوری ميشه ، خلاصه اون روز هم تا شب توی اون پاشگاه بودم که فکر کنم حدود ساعتهای ۱۱ شب بود که يکی اومد در پاسگاه رو باز کرد و گفت که به خاطر قول حاجی حالا قراره منو با ماشين عقیدتی سياسی به شهر ببرن ، و همين کار رو کردن ، از اونجا تا مشهد حدود يک ساعت و نيم طول کشيد و بعد ماشين رو گوشه ای نگه داشت و منو مثل يک حيوون از ماشيت پرت کدند بيرون و ماشين راه افتاد و رفت . هوا سرد بود و من هيچ پولی نداشتم ، دوست داشتم توی خيابون داد بزنم که چه بلايی سرم آوردند و يا برم شکايت کنم ، ولی ميدونستم فايده نداره و توی اين مملکت کی به فکره يک دختر تنها و بيچاره هست و کی دلش برای همچی دختری ميسوزه .
تصميم گرفتم برگردم به خونه و تمام ماجرا رو برای مادرم تعريف کنم و از پدرم هم معذرت خواهی کنم و با همون پسری که به خواستگاريم اومده بود اگه قبول کنه ، ازدواج کنم ، تو زندگی تو اون خونه از زندگی با اين فلاکت بهتره ، جايی که منو پياده کرده بودن ، تقريبا ميشه گفت نزديک خونه ما بود ، شروع کردم به پياده رفتن ، خيلی راه رفتم ، حدود ۳ ساعت در تاريکی شب پياده روی کردم ، تو اون هوای سرد تا اينکه بالاخره به خونمون رسيدم ، بيش از ۱ سال بود که از اون خونه فرار کرده بودم و حالا دوباره برگشته بودم ، در خونمون با کمی هل دادن باز شد و من رفتم تو ، ولی چه صحنه ای ديم ، پدرم که نبود و مادرم هم در بستر افتاده بود و خواهرم که قبلا گفتم با مردی همسن بابام بود خونه ما بود و البته اون موقع خواب بود که از صدای در بيدار شد ، و وقتی ديد اومد منو بغل کرد و فقط گريه کرد و همش ميگفت کجا بودی ، من هم تصميم گرفته بودم که اوضاع رو بد تر نکنم و اون ماجرای بازداشتکاه رو تعريف نکنم ، که الکی گفتم تهران بودم و کار ميکردم و حالا برگشتم ، و گفتم که تمام پولامو رو دزدين و بعد من ازش پرسيدم که چرا مامان ايطوری شده ، بابا کجای و چطور تو تونستی از شوهرت اجازه بگيری و بيای ،و اون هم گفت که بابا و يکی از داداشام رو به خاطر حمل مواد مخدر دستگير کردن و حدود سه سال براشون بريدن و گفت که مامانم هم هفته پيش در موقع کلفتی خونه يکی از پولدارها از بالای نردبون افتاده و به اين روز در اومده و صاحبخونه هم حتی يک قرون برای خرج بيمارستان مامان نداده ، و همچنين گفت که شوهرم فقط يک هفته اجازه داده تا اينجا بيام و خدا تو رو رسوند ، وگرنه مجبور بودم مامان رو تنها بزارم و برگردم به اون جهنم سابقم ، تو که نميدونی تو اون خونه چه خبره ، تازه اين يک هفته هم که اجازه داده به خاطر اينه بوده که خود شوهرم مسافرت بوده و فردا حتما مياد دنبالم .
روز بعد شد و همون صبح شوهر خواهرم اومد خونه ما و با داد و فرياد خواهرمو برد خونشون و حالا من شدم و تنها ، خواهرم گفته بود که بايد برای مادرم دوا بگيريم چون همه دواهاش تموم شده بود ، ولی هيچ پولی اون موقع نداشتيم ، نميدونستم بايد چی کار کنم ، دوست داشتم از همه چيز انتقام بگيريم ، از خودم از مردم ، از اينکه به اين راحتی عفتمو از دست داده بودم ، ديگه نميخواستم کلفتی کنم ، تصميم خودمو گرفته بودم ، ميخواستم از فردا برم دنباله فاحشگی ، تمام راههاش رو هم از مژگان ياد گرفته بودم ، چون ديگه چيزی برای از دست داشتن نداشتم .
---------------------------
خب اين هم قسمت سوم اين خاطره ، ادامه اين خاطره در مطلب بعدی وبلاگ بچه های سکسی دنبال ميشود .
بچه های بد يک مطلب طنز و البته ضد فمنيستی نوشته که خوندنش خالی از لطف نيست .
اگر من رييس جمهور بودم رو در بچه های خطرناک بخونين .
بچه های عاشق هم بالاخره از دست پرشين بلاگ خسته شد و راهی بلاگ اسپات شد ، مطلب جديدش خوندنيه .