SeX KiDs                بچه های سکسی

این وبلاگ برای افراد زیر 18 سال توصیه نمی شود

بنر دوستان بسیار بسیار ویژه من

fucker KiDs

Hashar KiDs

بنر دونی ویژه سکس کیدز

BaD KiDs

زولبیا

Aksestan


S

e

X

 

K

i

D

s

 

B

e

s

T

 

S

e

X

y

 

W

e

b

l

o

g

 

Tuesday, April 06, 2004

برگهايی از دفتر خاطره يک فاحضه ۲                     ۱۹/۱/۱۳۸۲


با سلام ، مطلب اين دفعه ، ادامه مطلب قبلی من يعنی برگهايی از دفتر خاطرات يه فاحشه است .



-----------------------------------------------


بعد از اينکه خواهرم رفت من و ماردم تنها شديم ، ۳ سال به همين صورت گذشت و من ۱۵ ساله شدم ، من و مادرم روزهای ۲ شنبه در خونه ای بسيار بزرگ کار ميکرديم ، که صاحبان اون خونه دختری هم اندازه من داشتن ، و بيشتر وظيفه من تميز کردن اتاق اون بود ، که فقط اتاقش دو برابر خونه ما بود و انواع و اقسام وسايل تفريحی رو داشت ، من و اون کم کم با هم دوست شديم ، به سوری که اون هم در تميز کردن اتاقش به من کمک ميکرد .


۱۶ ساله بودم که درم گفت : ديگه وقته ازدواجه منه و بايد با پسر يکی از دوستاش ازدواج کنم ، همون روز هم پسره با پدر و مادرش اومدن خواستگاريم ، پسر هم تابلو بود که مثه باباش معتاده ، ولی نه از اون معتادهای خراب ، خلاصه قيافشم که افتضاح ، هميشه دوست داشتم با مردی ازدواج کنم که معتاد نباشه و يه کم هم به سر وضعش برسه ، ولی اين هم معتاد بود و هم نه معيار ديگه رو داشت ، برای همين تصميم گرفتم که روی پدرم بايستم و با اين ازدواج تحميلی مخالفت کنم .


وقتی اونا رفتن ، رفتم جلوی پدرم ايستادم و بهش گفتم که من به هيچ عنوان با اين پسره ازدواج نميکنم ، هنوز حرفم تموم نشده بود ، که پدرم آنچنان سيلی به من زد ، که سرم سوت کشيد ( و بعدا فهميئم به خاطر همون سيلی گوش طرف راستم کر شد ) و بعدشم شروع کرد به فحش دادن ، برادرام هم از پدرم حمايت کردن . ديگه داشتم ديوونه ميشدم ، اون شبو تا صبح گريه کردم ، اتفاقا روز بعد هم خونه همون دوستم که خيلی پولدار بود بايد ميرفتيم کارگری ، اونجا که بوديم دوستم مريلا ( همون بچه پولداره ) ، متوجه شد که خيلی ناراحتم و من هم تمام ماجرا رو براش تعريف کردم ، مريلا خيلی منو دلداری داد و وقتی فهميد که هيچ راهی جز ازدواج با اون پسر ندارم ، بهم گفت که بهتره از خونه فرار کنم ، پيشنهاد جالبی بود و من تا حالا بهش فکر نکرده بودم ، بهش گفتم تا هفته ديگه که دوباره بايد خونشون ميرفتم فکر ميکنم .


تو راه هم که داشتيم خونه ميرفتيم ، نقشه فرار از خونه رو برای مادرم تعريف کردم ، و اون منو به اين کار تشويق کرد ، يعنی واقعا ازدواج با اون پسره شالاتان بد تر از مردن بود ، و بهترين کار ممکن در اون وضعيت فرار بود . تو اون يک هفته کلی فکر کردم و به اين نتيجه رسيدم که تنها فرار ممکنه منو از دست اين پدر کثافت نجات بده . هفته بعد که خونه مريلا بوديم بهش گفتم که فرار موافقم ، اون روز موقع که بايد ميرفتيم مريلا اومد و يک بسته به من داد و گفت توش ۱۰۰ هزار تومن پوله و گفت که اين حتما لازمت ميشه ، واقعا خوشحال شدم و ميرلا با تموم وجود در آغوش گرفتم . شب فرار فرا رسيد ، پدر و برادرام که خوابيدن ، ديگه آماده فرار از خونه شدم ، مادرم همش گريه ميکرد و قسمم ميداد که اونو از خودم بی خبر نزارم و من بهش قول دادم .


همه جا تاريک بود و من به سمت وسطهای شهر به راه افتادم . همه جا تاريک بود و شهر خلوت خيلی وحشتناک بود ، يک لحظه تصميم گرفتم که برگردم ، ولی بعد با خودم گفتم که نه ، حتی اگه بميرم هم به اون خونه بر نميگردم . آدمهايی که اون موقع شب در خيابون بودن ، همشون مثل من بد بخت بيچاره بودن ، نگاه های مردها واقعا وحشتناک بود .همين جور داشتم بدون هدف در شهر راه ميرفتم ، که ماشين نيرو انتظامی رو دادم و ياد نصيحت مريلا افتادم که گفت اگه دسته نيروهای انتظامی بيفتی بد بختی ، برای همين سريع رفتم خودم در پشت درختی مخفی کردم ، واقعا شانسم گرفت که منو نديدن ، در همون هنگام صدای دختری اومد که داشت منو صدا ميزد ، رفتم طرفش ، صورتی پر از آرايش داشت و يه وضع زننده ، رفتم سراغش و گفت : چيه تو هم مثه من الافی و خونه نداری . من هم گفتم نه . اونم گفت : پس فراری هستی . گفتم آره . يه نگاه به سر و روم کرد و گفت : بهت ميخوره هيچی نداشته باشه . گفتم نه ، فقط يه مقدار پول دارم . وقتی شنيد که پول دارم ، لحن صحبت کردنش خيلی بهتر شد و گفت که ميتونه در ازای گرفتن پول به من جا بده . قبول کردم و ۲۰هزار تومن بهش دادم ، وقتی اون پولا رو ديد ، گفت : بهت نميخوره اينقدر پول داشته باشی ، اسم من مژگانه و فقط يادت باشه اونجا که رفتيم کسی نفهمه پول و پله داری ، که سه سوت تيغيدنت .


با هم راه افتاديم و بعد از ۱ ساعت پياده روی به خونه نيمه خرابيه ای رسيديم ، با کمی هل دادن در و باز کرد و رفتيم داخل ، يک خونه قديمی بود پر از اتاق بود که توی هر اتاق پر از آدم ، بيشتر اتاقها چراغش خاموش بود ، به پشت در يه اتاق رسيديم که چراغش روشن بود ، مژگان در رو باز کرد و داخل شديم ، يک اتاق کوچک که ۵ دختر ديگه داخلش بودن ، بعصيها خواب بودن و يکی ۲ تاشون بيدار که اونها داشتم با هم ورق بازی ميکردن ، مژگانو منو به اونا معرفی کرد و گفت که يه چند وقتی مهمونشونم ، اونا هم منو پذيرفتن . شب اول دور خونه هم گذشت صبح که شد همه دخترا با آرايشهای مختلف و با مانتو کوتاه و يک وضع تابلو بيرون رفتن و قرار شد من تو اتاق باشم و براشون غذا درست کنم ، مژگان هم بهم نصيحت کرد که اصلا با کسی از همسايه ها صحبت کنم .


۶ ماه گذشت و من همون جا بودم ، با بقيه دخترا خيلی رفيق شده بودم و تازه فهميده بودم که اونا چی کاره هستن ، البته برام فرقی نداشت ، چون اونا هم مثل من بد بخت بودند و از روی بيچارگی به خود فروشی میپرداختند ، من هم اونجا بودم و زندگيمو ميکردم ، پولامم ديگه تموم شده بود ، ولی مژگان تذاشته بود که من از اونجا برم ، يک چند وقتی بود که يک مردی به اون خونه ميامد و ميرفت و بيشتر از همه هم اتاق ما رو زير نظر داشت ، يک روز مژگان با خوشحالی اومد و گفت که هر کی دوست داشته باشه ، ميتونه با اون مرده که مياد اينجا به دوبی بره و مرده گفته : ما متونيم باهاش بريم و اونجا اينقدر کار زياده که ديگه نميخواد دست به کارای کثافت بار بزنيم . اين خبر باعث خوشحالی همه شده بود ، من هم همين طور چون ميدونستم اگه برم دوبی و کاری گير بيارم ميتونم خيلی زود پولدار بشم ، ولی غافل از اينکه بعضی از آدما چقدر ميتونن کثافت باشن . همه دخترا آمادگيشونو اعلام کردند و قرار شد که همگی به همراه اون مرده به بندر بريم و از اونجا با لنج و يا قايقی به دوبی بريم . ديگه خودمو خوشبخت ميديدم ، ولی بازم يه کم استرس داشتم و يا اگه اونجا کاری پيدا نشه ، ولی هيچ کدوممون فکر نميکرديم که اون مرده بخواد به ما خيانت کنه ، ما هم از روی سادگی به اون مرده خبيث اعتماد کرديم ، نگو که اون همه ما رو به اين عربهای عوضی فروخته بود ، البته اينو بعدش فهميدم .


ساعتهای ۲ شب بود که اون مرده به همراه چند گردن کلفت ديگه اومدن جايی که ما دخترا بوديم و گفتن که حالا وقتشه و با اونا تا جايی که بايد سوار قايق ميشديم رفتيم ، به اونجا که رسيديم گفتن بايد بريم داخل کيسه گونی تا کسی متوجه حضور ما نشه ، اولش خيلی ها از جمله خود من مخالفت کرديم ، که يکی از اون مردها اسلحه ای در آورد و گفت که ما چاره ای به غير از اين کار نداريم ، تازه اونجا بود که اون مرده گفت که چه بلايی سر ما آورده و همه ما رو به چند عرب فروخته و وسط آب قراره ما رو به عربها تحويل بدن . هيچ کدوممون باورمون نميشد . به زور تو کيسه گونيمون کردن و همينکه اون قايق خواست راه بيفته ، متوجه شدم که در گيری پيش اومده ، سرم رو از تو کيسه در آوردم و ديدم که اون مردها با نيروهای انتظامی در گير شدن ، ديگه نگهبانی بالا سرمون نبود و منو مژگان فرار کرديم ، اگه فقط دو دقيقه دير تر کرده بوديم ما هم مثل بقيه دخترا به دست نيروهای انتظامی افتاده بوديم ، ديگه من و مژگان تنها و بوديم و هيچ پولی هم نداشتيم ، از شهرمون هم که خيلی دور شده بوديم .


ادامه اين خاطره رو در مطلب بعدی بچه های سکسی بخونيد .


 

این مطلب توسط میترا نوشته شده است


خانه سکسی من

مکاتبه با من

مطالب و عکسهای قبلی

مطالب و عکسهای قبل تر


لوگوهای وبلاگم

 

لوگوی شماره 1

لوگوی شماره 3

لوگوی متحرک


اعضای مجمع کیدزها

BaD KiDs

Hashar KiDs

KiDs Ha

بچه های پولدار

بچه های سکس هالیوودی

بچه های کس میخ


آرشيو مطالب قبلي

سكس در ولن تاين

اولين سكس با برادرم

دختر سياه پوش

تبريك سال نو

برگهايي از دفتر خاطرات يك فاحشه - قسمت اول


تعداد بازدید کننده ها



کاربران آنلاین

online


دوستان من

Aksestan

 استقلال سرور پرسپولیسه

P e n i c i l l i n

 


دوستان

بچه های بد

بچه های حشری

سوتی کده

سکس خانوادگی

روشهای سکس



طراحی قالب توسط وبلاگ بچه های بد