SeX KiDs                بچه های سکسی

این وبلاگ برای افراد زیر 18 سال توصیه نمی شود

بنر دوستان بسیار بسیار ویژه من

fucker KiDs

Hashar KiDs

بنر دونی ویژه سکس کیدز

BaD KiDs

زولبیا

Aksestan


S

e

X

 

K

i

D

s

 

B

e

s

T

 

S

e

X

y

 

W

e

b

l

o

g

 

Thursday, March 25, 2004

برگهايی از دفتر خاطرات يک فاحشه      ۶/۱/۱۳۸۲


با سلام ، مطلب اين دفعه بچه های سکسی يک خاطره يا بهتر بگم داستان زندگی يک فاحشه هست ( البته اين نامو خود فرستنده انتخاب کرده است ) . از اونجايی که مطلب اين دوست عزيز طولانی بود ، برای همين در دو يا چند قسمت در وبلاگ قرار ميگيرد ، با خوندن اين داستان زندگی ، آدم واقعا ميفهمه که چرا اين قدر دخترا فرار ميکنن و يا چرا فاحشه ها اينقدر زياد شدن  .


 - - - - - - - - - - - - - - - - - -


۲۲ سال قبل در منطقه قلعه ساختمون مشهد ( يکی از محروم ترين مناطق مشهد ) به دنيا اومدم ، توی يک خانواده فوق العاده فقير ، آخرين بچه پدر ومادرم بودم و به غير از من ۸ بچه ديگر هم داشتن .


من نميدونم واقعا چرا هميشه اونايی که فقيرن بايد بچه های زياد داشته باشن ، چون واقعا بچه هايی که در اين چنين خانواده هايی به دنيا ميان ، زندگی براشون با جهنم فرقی نداره . پدرم اون موقع به عنوان کارگر ساختمونی کار ميکرد ، بعضی وقتها سر کار بود و بيشتر وقتها بيکار . بيشتر خرج خونه رو گردن مادر بيچارم بود ، کله صبح ميرفت خونه مردم ، تا خونه هاشونو نظافت کنه ، بعدشم کارهايی رو که وقت نميکرد اونجا انجام بده ، مثل خرد کردن سبزيها ، يا شستن لباسها رو با خودش مياورد خونه تا انجام بده ، تو خونه هم که ميامد از يک طرف نيش و کنايه های پدرم و از يک طرف اذيتهای ما بچه ها خوردش ميکرد ، واقعا بيچاره مادرم ، اميدوارم که الان تو اون دنيا بهش خوش بگذره . پدرم با اينکه فقير بود ، ولی از اون متعصب و خشک مقدس های عوضی بود که لنگه نداشت و تنها چيزی که توی حونه دو اتاقه ما به وفور يافت ميشد ، دعوا بين پدر و مادرم بود ، پدرم هميشه زور ميگفت ، هم به مادرم و هم به بچه هاش ، يه بار يادمه که ۵ ساله بودم و پدرم از من خواست تا براش آب بيارم ، من هم با همون کوچيکيم رفتم و براش يه ليوان آب آوردم ، همينکه اومدم آبو به دستش بدم ، پام به لبه قاليچه گير کرد و ليوان از دستم افتاد و شکست ، بعد پدرم هم به خاطر اينکه يه ليوان شکستم ، آنچنان تنبيهی منو کرد که از همون موقع يادم مونده ، بيچاره مادرم هم اون روز به خاطر من چقدر کتک خورد . اميدوارم که الان اون دنيا خدا از سر تقصيراتش نگذره ، که تمام بيچارگيهای من و تمام خانوادم تقصير اونه .


سال اول دبستان بودم و بايد به مدرسه ميرفتم ، ولی پدرم مخالف درس خوندنم بود ، ميگفت بايد تو خونه بشينی و تو کارهايی که مادرت با خودش به خونه مياره کمکش کنی تا بيشتر بتونه کار بياره ، ولی مادرم اصرار داشت که من هم مثل بقيه خواهرام به مدرسه برم ، برای همين به پدرم قول داد که بيشتر کار کنه و پول بيشتری در بياره .


روز اول مدرسه ها شد و من با يک دست لباس کهنه و کثيف و با کيف برادرم که دو جاش وصله شد بود به مدرسه رفتم ، اون روز مادرم سر کار نرفته بود و منو به مدرسه برد ، توی اون منطقه همه فقير بودن و بچه ها هم همه لباساشون کهنه و پاره ، خلاصه اين جوری درس خوندن من آغاز شد . ۳ سال گذشت ، تو اين سال چه رنجها که نکشيديم ، ۱ برادرم خودکشی کرد ، دو تا از برادرام به جرم حمل مواد دستگير شدن و يکی از خواهرام هم به ناچار با مردی که ۲۰ سال از خودش بزرگتر بود ، ازدواج کرد ، حالا چهار نفر يا به قول بابام نون خور اضافی از خونمون کم شده بود ، آخه بابام ما هارو نون خور اضافی حساب ميکرد .


يادم تو همون دوران پدرم از تو کيف خواهرم که ۴ سال از من بزرگتر بود يک شيشه لاک پيدا کرد ، از اونجايی که از اون خشک مقدسا بود اون روز پدرم خونه رو مثه جهنم کرد و خواهرمو تا جايی که جا داشت ، با کمربند لعنتيش کتک زد ، آخه عقيده داشت اين چيزا رو نبايد به خونه بياريم ، يعنی کسی حق نداشت ، دختراش که همه مثه زندانيا بودن و حق داشتن هيچ چيزی رو نداشتن حتی عقيده داشت کهخدختراش طلا هم نبايد داشته باشن .


از اونجايی که بد بختها هميشه بد بختتر ميشن ، پدرم شد معتاد و به طور خيلی علنی جلوی بچه هاش مواد مصرف ميکرد ، اون موقع ۱۲ ساله بودم ، پدرم ديگه به طور کامل کار رو گذاشت کنار و اون هم شد خونه نشين و با اينکه علاقه شديدی به درس خوندن داشتم ، من و خواهر ديگرم که قبلا گفتمو از درس خوندن بازداشت و مجبور کرد که همراه مادرم بريم خونه های پولدارها کلفتی ، اون هم هر چی ما در مياورديمو ازمون ميگرفت و خرج مواد لعنتيش ميکرد .


چه خونه ها که برای تميز کردن نميرفتيم ، يکی از يکی بزرگتر و خوشگلتر ، وقتی بچه های اونا رو ميديدم واقعا دلم برای خودم ميسوخت ، چون ما در خونمون حتی تلويزيون نداشتيم ، ولی تو خونه اين پولدارها چه خبر که نبود و چه اتاقهايی که اين بچه پولدار ها نداشتن .


خلاصه يه روز که با مادر و خواهرم به خونه برگشتيم ، ديديم به غير از پدرم ، يک مرد ديگر هم تو خونه بود ، مردی حدود سن پدرم ، اولش فکر کردم که يکی از اون همچراغهای بابامه و اومده اينجا تا با بابام مواد بکشه ، ولی يه کم که گذشت فهميديم که نه اين آقا خواستگار خواهرم ، بابام ۵۵ هزار تومن ( اون موقع ) بهش بدهکار بود و از اونجايی که ما اين همه پول نداشتيم ، اون مرده هم گفته بود که اگه خواهرمو بهش بدن ، بيحيال پولاش ميشه و پدر کثافتتم با اين پيشنهادش موافقت کرد . خواهرم اصلا باورش نميشد ، يعنی هيچ کدوممون باورمون نميشد ، ولی کی جرات داشت رو حرفه پدرم واسته ، اون روز خواهرم به خاطر اينکه فقط نظرشو در مورد اون مرد ابراز کرده ، آنچنان کتکی از پدرم خورد ، داداشامم که يکی از يکی بی غيرت تر ، از اونجايی همشون عين بابام معتاد بودن ، موافق اين ازدواج بودن ، چون اون پول موادی بود که به اون مرد لعنتی بدهکار بودن .


خواهرم در عين ناراحتی و اجبار به خونه بخت رفت ، ولی چه خونه بختی ، حالا من و مادرم تنها شده بوديم .....


منتظر ادامه اين ماجرا در مطلب بعدی من باشيد .

این مطلب توسط میترا نوشته شده است


خانه سکسی من

مکاتبه با من

مطالب و عکسهای قبلی

مطالب و عکسهای قبل تر


لوگوهای وبلاگم

 

لوگوی شماره 1

لوگوی شماره 3

لوگوی متحرک


اعضای مجمع کیدزها

BaD KiDs

Hashar KiDs

KiDs Ha

بچه های پولدار

بچه های سکس هالیوودی

بچه های کس میخ


آرشيو مطالب قبلي

سكس در ولن تاين

اولين سكس با برادرم

دختر سياه پوش

تبريك سال نو

برگهايي از دفتر خاطرات يك فاحشه - قسمت اول


تعداد بازدید کننده ها



کاربران آنلاین

online


دوستان من

Aksestan

 استقلال سرور پرسپولیسه

P e n i c i l l i n

 


دوستان

بچه های بد

بچه های حشری

سوتی کده

سکس خانوادگی

روشهای سکس



طراحی قالب توسط وبلاگ بچه های بد